دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

از بی خوابی

دیانای عزیزم چیزی که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری در تو به چشم می آید همان حرفهای عجیب و غریب و جملات و کلمات بسیار به موقع و شیرینت است. چند روزی بود که عمه سحر رفته بود تهران دیشب تا اونو دیدی گفتی "تهران خوش گذشت عمه؟" و مثل همیشه ما را شگفت زده کردی. دیروز هم که با بهار کتاب می خوندی و یک صفحه از کتاب رو باز می کردی و از خودت یک عالم کلمات عجیب و غریب در می آوردی و می خوندی و بعد هم خودت از خنده غش می کردی. الهی همیشه شاد و خوشحال باشی . این هم یک پست نصفه شبی که مامان از بی خوابی نشسته پای اینترنت و برات می نویسه امیدوارم که همیشه سالم شاد باشی و وقتی اینو می خونی از بیی خوابی پای کامپیوتر نباشی. خیلی دوست دارم &n...
27 مهر 1390

مهمان کوچکمان، سپهر

    دختر قشنگم چقدر تو مهربان  بودی با این مهمان کوچک و آغوش و شیر مامانی را که بهترین  چیزها در دنیای بزرگت حساب می شوند ، با او قسمت کردی و او را "سپهر جونم" صدا میزدی. وقتی که رفت تو هم ناراحت بودی . سپهر به دنبال سرنوشت خود رفت و ما هم برایش دعا میکنیم که زندگیش از عشق و شور و سرمستی لبریز باشد. همیشه در خاطرمان خواهد ماند.   ...
24 مهر 1390

صحبت های دیانایی

عزیز دلم اینقدر جمله ها و کلمه ها رو شیرین تلفظ می کنی که آدم دلش میخواد همش اشتباه حرف بزنی. مثلا وقتی میخوای بگی بفرمایید خدمت شما میگی "بفرمایید قیمت شما" و یا امروز کوهسنگی رو می گفتی " توسنگی" که البته زود یاد گرفتی و درست تلفظ می کردی. سر شب هم که داشتی سیب زمینی می خوردی به بابایی می گفتی "مسی بابایی سُسک ریختی" یعنی مرسی که سس ریختی. یا میگی "مامان بیا پِشِ دیانا" یعنی بیا پیش دیانا. یک چیز جدید که توی جمله هات خیلی استفاده می کنی و برای همه جالبه اینه که مثلا به جای اینکه بگی "یک کم آب برام بریز" میگی " دو کم آب بریز " یا " سه کم آب بریز" . قربونت بشم که اینقدر بامزه ای و همه چیز را تعمیم میدی. خیلی دوست داریم عشق ...
23 مهر 1390

یک روز خوب با باران

دختر خوشگلم دیروز با باران و خاله آزی رفتیم پارک کوهسنگی . تو و باران (دوست دیانا) حسابی بازی کردین. اول از همه که تو زمین بازی کلی سرسره آبی سوار شدین (دیانا عاشقه هر چیزیه که رنگ آبی داره) و بعد هم ماکارونی خوردین که باز هم خیلی دوست دارین و البته یک گربه هم مهمونمون بود که فقط خدا میدونه دیانا چقدر گربه دوست داره. چقدر تو خوشحال بودی و همش به گربه می گفتی " برو غذا بخور" یا " برو پیش مامانت تا بهت غذا بده" و ... و ناگهان تو خودتو رسوندی به گربه و من در نهایت شگفتی دیدم که دستت رو گرفتی جلو گربه و اون هم دستای غذایی تو رو لیس می زد . حتی یک ذره هم نمی ترسیدی یک کم با سیبیلهاش بازی کردی و بعد هم نازش می کردی و هی می گفتی گربه دست...
23 مهر 1390

هورا.... ما برنده شدیم

  عزیز دلم، مامانی از اعماق قلبش برات نوشت  و حرف دلشو زد: عزیز دلم ارزش هیچ چیز به پای دنیای لطیف تو نمیرسد . وقتی تو تمام عشقت را بی چشم داشتی به عروسکت می بخشی من از عشق چه می دانم.         ...
23 مهر 1390

چیدمان دیانایی

  ا ین روزها دختر گلم کارهای جالبی می کنی. یکی از این کارها چیدن وسایل، کارتها، میوه ها و ... می باشد. یک روز دیدم مهره های بازی اتلو به ترتیب خاصی روی مبل چیده شده خیلی ذوق زده شدم و عکس گرفتم بعد یکبار که بابایی کلی میوه و سبزی خریده بود. تمام پلاستیکها را کف آشپزخانه گذاشته بودم تا بعد از شستن ظرفها مرتب کنم. اما وقتی ظرفها تموم شد دیدم که تو خوشگله اومدی و با یک دیزاین قشنگ همه رو کف آشپزخونه چیدی و از سیب زمینی ها گذاشته بودی روی لوبیا سبزها و از گوجه ها روی آلوها و ... و این اتفاق همچنان می افتد چیدن حیوانات اسباب بازی یا پولهایی که مامان برای کیف پولت درست کرده. ...
9 مهر 1390

حرف زدن به سبک دیانایی

  عزیز دلم برای خودت یک ادبیات مخصوص داری که خیلی خیلی شیرینه و من گاهی با خودم می اندیشم که این لحظه های ناب را باید قورت بدم چون بعد دلم براشون خیلی تنگ میشه گاهی دلم می خواد این جمله سازی ها و کلمه سازیها و این اشتباهات شیرین تلفظی تا ابد بمونه و تغییر نکنن. مثلا به من میگی "مامان زری" و از آنجایی که خیلی وقتها "ر" را "د" تلفظ می کنی میشه "مامان زدی" البته اسم من زینب و این مامان زری ساخته خودته و شاید هم از کتاب "لالایی های مامان زری" که برات می خونم گرفته باشی. هر چه هست خیلی شیرینه و خودت هم میدونی که اسم من این نیست. گاهی که جوابت رو نمیدم خودت درستش می کنی و میگه "مامان زینبی". یه روز بابا ابوذر هم منو "مامان زری" صدا زد و تو...
4 مهر 1390

اولین باغ وحش

  دیانای عزیزم دیروز برای اولین بار سوار قطارشهری مشهد شدی. برایت همه چیز تازگی داشت و بیشتر از دیدن درختهای کنار ریل لذت می بردی. بعد هم برای اولین بار به باغ وحش رفتی. خوب خیلی از حیوونها رو میشناختی بیشتر از همه ببرها و شیرها و پرنده ها رو دوست داشتی ، هر چند که مثل همیشه از دیدن گربه ها و ماهی ها سیر نمیشدی. حیوونهایی که خواب بودند و یا زیاد تحرک نداشتند تو را خسته می کردند و تو می گفتی" دوست ندارم بریم" و ما را به زور از کنار قفس آنها دور می کردی. بعد هم ناهار رفتیم پارک جنگلی وکیل آباد که اونجا هم خیلی به تو خوش گذشت چون با دایی حسن و زن دایی بودی و اونها رو هم که فقط خدا میدونه چقدر دوست داری. البته دو بار رفتی تو ز...
3 مهر 1390
1